گل پسرمگل پسرم، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

یکی یدونه عزیز خونه

برگ زندگی 6

              عنوان داستان:«ریـــا »             زاهدی مهمان پادشاهی بود، چون به طعام بنشستند ، کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن کرد که عادت او بود تا ظَـنّ صلاح در حق او زيادت بَرَند.       ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی           کاین ره که تو می روی به ترکستان است. چون به مقام خويش باز آمد سُفره خواست تا تناولی کند. پسری داشت صاحب فراست ، گفت :« ای پدر باری به دعوتِ سلطان طعام نخوردی؟» گفت : «در نظر ايشان چ...
18 اسفند 1392

برگ زندگی 5

      عیب کسان منگرو احسان خویش دیده فرو بر به گریبان خویش      نام داستان:« عیب دیگران ؟!.»                          مردى متوجّه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائی اش کم گردیده است...   به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمی دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد .   به این خاطر، نزد   دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت: براى این که بتوانى دقیق تر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقد...
16 اسفند 1392

برگ زندگی 4

   عنوان داستان: «آیا سه قفل بایک کلید بازمی شود؟!» جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت: «سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.   ـ قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.  ـ قفل دوم این که دوست دارم کارم برکت داشته باشد .  ـ قفل سوم این که دوست دارم عاقبت بخیر شوم . »    شیخ نخودکی فرمود: «برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان . برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان   و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان . » جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!! شیخ نخودکی فرمود:«نماز اول وقت،شاه کلی...
15 اسفند 1392

برگ زندگی3

اگر بخواهید دائم در مورد   انسان ها قضاوت کنید،هرگز فرصت دوست داشتن آن ها رانخواهیدداشت  بفرمایید ادامه مطلب     یا ذو الفضل العظیم         عنوان داستان:« ســه پرســش »        هر زمان شایعه ای را شنیدید و یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید! در یونان باستان   «سقراط» به دلیل خِرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:«سقراط آیا میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟» سقراط پاسخ داد:&l...
14 اسفند 1392

برگ زندگی2

 عنوان  داستان « آیا مشکلات دیگران به مامربوط می شود؟»    موشی درخانه ی صاحب مزرعه ، تله ی موش دید . 
 به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش مشكل تو است به ما ربطی ندارد. 
 ماري در تله افتاد و زن مزرعه دار را گَزید 
 . از مرغ برایش سوپ درست كردند. گوسفند را براي عیادت كنندگان سربریدند. 
 گاو را براي مراسم ترحیم كشتند 
 .و دراین مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می كرد و به مشكلی كه به دیگران ربط نداشت فكر می كرد. شما چه فکر می کنید؟      هر عمل کز خیر و شر از آدمی سر می زند آن عمل بعداً   به پشت در،خودش در می زند... ...
13 اسفند 1392

خبر جدید

سلام دوستای خوبم میخوام از امروز پست هایی به نام برگ زندگی براتون بزارم که شامل یه داستان کوتاه و جالب و اموزنده هست که پست قبلی اولیش بود اگه همراهیم کنید ممنون میشم از پیشنهادها و انتقاداتتون محرومم نکنید امیدوارم لذت ببرید
12 اسفند 1392

برگ زندگی 1

عنوان داستان:زنـــدگی در مـه     ...تصوّر کنید در حال رانندگی و در شبی سرد و زمستانی هستید و مه غلیظی همه جا را فرا گرفته . وقتی متوجّه شوید که تا فاصله بیشتر از 10 متری را نمی بینید، چه احساسی خواهید داشت.؟ احتمالاً اولین احساس شما توأم با اندکی ترس است. به احتمال زیاد ترمز را فشار می دهید و سرعت اتومبیل را تا حد زیاد کاهش می دهید. به تدریج مه غلیظ تر می شود و شما چند قدمی خود را بیشتر نمی بینید و سخت تر می شود زمانی که جاده یخ زده و لغزنده است.در این حال با چه سرعتی رانندگی می کنید؟ حال تصوّر کنید در یک روز بهاری درجاده ای خشک و خلوت و با چشم اندازی زیبا وسر سبز در حال حرکت هستید؛چه احساسی دارید؟ داشتن و ندا...
12 اسفند 1392

قدم20

        عکسای آتلیه                     سلام گل پسر مامان 11.3باهم رفتیم اتلیه عکس گرفتیم اونجا بود که بهت قول دادم تا یک سالگی هر ماه بریم اتلیه این ماه که رفتم عکسای ماه پیش بگیرم گفتن واسه امروز وقت نداریم ما هم برگشتیم خونه حالا هم که دیگه خودم وقت نمیکنم قضیه خونه تکونی و این حرفاست خلاصه میترسم این ماه تموم شه و من شرمنده شما شم دعا کن که انطور نشه بگذریم اینم از عکسای 3ماهگی شاهزاده ی من فقط چون از روی عکس دوباره عکس گرفتم کیفیت پایینه یادم رفته فایل عکسا رو بگیرم ولی خوب اتلیه مخصوص کود...
12 اسفند 1392

قدم 19

الهی مامان قربونت بشه که هر روز هر ساعت هر دقیقه هر ثانیه باعث حیرت و تعجب و از همه بیشتر خوشحالی ما میشی میگی چرا الان برات میگم پسرم دنبالم بیا دیشب هر دفعه که با صدای نازت واسه شیر خوردن بیدارم کردی با صحنه ی عجیبی روبرو میشدم باسنت تا میتونستی برده بودی بالا صبح که از خواب بیدار شدم فکر کردم حتما دیشب خواب دیدم زیاد بهش فکر نکردم تا اینکه شما بیدار شدی داشتیم بازی میکردیم که شما دوباره اون کارو تکرار کردی وای خدای من این چرا همچین میکنه نشستم به تماشات چشم ازت بر نداشتم اره خودشه افرین پسر زرنگم داشتی تمرین میکردی چهار دست و پا بشی با 5 یا6 بار تمرین حالا میتونی 5-6 ثانیه رو دست و پا باشی گلم این اشک شوق...
7 اسفند 1392

قدم18

سلام مامان به قربونت بره پسر قشنگم یکی یدونه ی مامانی امید دل مامانی عاشقونه دوست دارم هم شما رو هم بابایی رو می خوام از این چند روز که گذشت بنویسم پس دنبالم بیا 3روزی میشه که وقتی دمر میوفتی شروع میکنی به کنجکاوی مثلا روز اول من وباباداشتیم چایی میخوردیم شماهم طبق معمول نگاه میکردی و دهنتو مزه مزه میکرد ماهم طبق معمول غصه میخوردیم که هنوز نمیتونستیم چیزی بهت بدیم بجز جی جی خلاصه بعد خوردن چایی سرگرم صحبت بودیم که ناگه صدای لیوان شنیدیم برگشتیم پشت سرمونو نگاه کردیم دیدم ای ددم وای اق پسر گلمون دمر شده و خودشو رسونده به سینی چای و یکی از لیوانا رو بردا شته  میخواد بخوره مامان جان لیوان که خوردنی نیست الهی ...
5 اسفند 1392