گل پسرمگل پسرم، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

یکی یدونه عزیز خونه

قدم25

گرچه دنیا ندارد اعتباری می نویسم بماند یادگاری سلام عزیزم امیدوارم درتمام مراحل زندگی ات موفق باشی و ازیئاس وناامیدی بپرهیزی مرداب به رود گفت چکردی که زلالی؟ رودگفت گذشتم انان که با افکاری پاک و فطرتی زیبادرقلب دیگران جای دارند را هراسی از فراموشی نیست چراکه جاودانند تقدیر تقویم انسان های عادی است وتغییر تدبیرانسان های عالی است ارزو می کنم در زندگی ات باتدبیر وعالی  باش *باز باران چون همیشه*                                  *نم نمک بر روی شیشه* *می نویسه ...
28 اسفند 1392

قدم 23

  سلام ناز دونه ی مامان عزیز دلم امروز صبح زود ساعت ۵:۳۰صبح رسیدیم خونه باباجون اینا از دیشب ساعت ۷شب حرکت کردیم ولی خیلی طولانی شد راهمون وای پسری بدترین شبی بود که گذروندیم خیلی بد و ترسناک حتما میپرسی چرا خوب منم بهت میگم بعد یک ساعت که حرکت کردیم بارون شروع به باریدن کرد بارون که چه عرض کنم سیل بود وای خدای من شکرت واسه نعمتت ولی اینجورشو ندیده بودم خیلی ترسیدم پسرم بیشتر از همه بخاطر اینکه خدایی نکرده واسه شما اتفاقی نیوفته خلاصه از خود نیشابور تا تهران بارون اومد نرسیده به سمنان هم که گردنه های اهوان  که انشالله بزرگ شدی خودت میبینی چقدر خطرناکه اونجاهم تگرگ شروع به بارش کرد وای خدای من مثل سن...
24 اسفند 1392

قدم24

 سلام ناز پسرم امید دلم زندگانیم عشقم عمرم نفسم همه چیزم متاسفانه امروز بابایی مجبور شد ساعت 4برگرده فریمان خونمون اخه میگن مدیرا باید تا روز اخر سال مدرسه هارو باز نگه دارند بخاطر همین بابایی رفت امیدوارم سفر خوبی داشته باشه و به سلامت بره و برگرده خدارو شکر شماهم امروز خیلی حالت بهتر الهی مامان فدات تهنا داری بازی میکنی منم الان میام گل نازم پس تا بعد بابای عشق قشنگم   ...
24 اسفند 1392

قدم22

ماهگیت مبارک جراح زیبایی پسر قشنگم سلام عزیز دل مامان خوبی ببخشید دیر به وبت سر زدم اصلا وقت نکردم بیامو پست جدید واست بزارم یه عالمه کار ریخته بود سرم   شماهم که بدجور سرماخورده بودی ما هم بردیمت دکتر اقای دکتر وزنت کرد گفت 5.800منو میگی اینطوری اخه شما 20 روز پیشش 6.200 بودی نه اینکه کم شیر میخوردی یقین پیدا کردم وزنت کم شده اومدیم خونه انقد حرص خوردیم من و بابا که نگو دیگه دست راستم از کار افتاده بود شبش اصلا نخوابیدم تا صبح دعا میکردم که دکتر اشتباه کرده باشه صبح که شما بیدار شدی رفتیم یه دکتر دیگه به همین امید که یه اشتباهی شده باشه وزنت که کرد گفت 6.50...
21 اسفند 1392

برگ زندگی 7

هوالبصیر عنوان داستان:«دیگران را مسخره کنیم؟!!یا....» خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پُر می شد از نجوا... تخته را که پاک می کرد ، بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد... ... آن روز معلم با تأنّی وارد کلاس شد. کلاس غـُـلـغُـلـه بود.یکی گفت : «خانم اجازه!؟ گلابی بازم دیر کرده.»   و شلیک خنده کلاس را پر کرد...معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه ی سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پُر نکرد... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سخنانی از سلطان العارفی...
18 اسفند 1392

برگ زندگی 6

              عنوان داستان:«ریـــا »             زاهدی مهمان پادشاهی بود، چون به طعام بنشستند ، کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن کرد که عادت او بود تا ظَـنّ صلاح در حق او زيادت بَرَند.       ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی           کاین ره که تو می روی به ترکستان است. چون به مقام خويش باز آمد سُفره خواست تا تناولی کند. پسری داشت صاحب فراست ، گفت :« ای پدر باری به دعوتِ سلطان طعام نخوردی؟» گفت : «در نظر ايشان چ...
18 اسفند 1392